ساعت ها در راهند. ساعت ها بیرحمند. ساعت ها ناخواسته میایند و عزیزانت با خود میبرند. احساس غم آمیخته با تسلیم. تسلیم در برابر رژه این ساعت ها. احساس غم آمیخته است با عجز و شاید هم  آمیخته با حس رهایی از ناتوانی.

چقدر زود هفته ها تبدیل میشوند به روزها و روزها میشوند ساعت ها و ساعت ها می شوند لحظه ها، لحظه های آخر، لحظه های خداحافظی. انگار حتی لحظاتِ آغوش هم عجله دارند. خوب دیگر، باید برود. اصلا چه فرقی می کند او رفته یا تو رفته ای. کاری نمی شود کرد. حرکتِ نسبی همین است دیگر، نمی شود گفت که، که، که را گذاشته و رفته و که در جای خود مانده.

ساعت ها رسیده اند. همزمان، هم میشمارم لحظه های دیدارِ یار دیدن هم میشمارم ساعت های ندیدن.

گویی که بودن از جنسِ لحظه است و نبودن از جنسِ ساعت، از جنس سال، از جنس سالیان.

بعد از خداحافظی، انگار ساعت ها هم از نفس می افتند. آرامتر می آیند، آرامتر می روند.

 

تو می مانی و خاطره ها. او می ماند و یادها. رسم دنیا همین است دیگر. جای ماندن نیست. جای رفتن است، جای حرکت. گاهی تند، گاهی کند؛ درست مثل ساعت ها. آغوش ها و خاطره هاشان میایند تا تو را و او را سوار کنند.

بیا، بیا سوار ساعت ها شویم و با بازیشان بازى کنیم. گاهى تندتر، گاهى کندتر. بگردیم و بگردند؛ ساعت ها و احوالمان. 

اصلا انگار فاصله است که چمدان بسته، تا بیاید و خود را میانمان جا کند.

فاصله... فاصله ها... دریاها... کوهها... 

مى خواهند از میانه ى مان،

از گرمى آغوش هاى مان،

گرم شوند،

جان بگیرند.

جان که بگیرند، گرم که بشوند،

کوهها آتشفشان شوند و دریاها رنگین کمان🌋،🌈

انگار فاصله ها دارند تازه میفهمند معنیِ نزدیک تر از نزدیک را،

و حجاب ها، عریانی را.