عطر دوست آمده، در جانم پیچیده.
ای که نامت زمزمه هشیاری و مستی ام، چه چشمانم باز باشد چه بسته، می بینمت.
نه پیمودن هزاران فرسنگ لازم است نه صبر تا روز واپسین. هستی. وجودم آراسته ای و آرمیده ام.
گویی منبعی بینهایت از تو در درونم می جوشد و در رویارویی با مشکلات بزرگ از آن نیرو می گیرم و گرم می شوم.
می بالم، لطیف تر از همیشه.
اینجا که هستم آرامم.
گویی در لحافی از نور پیچیده شده ام.
تحت مراقبتم.
نور از روزنه هایی هر چند نازک به تاریکی های درونم سرک می کشد و بر آنها مرهم می شود.
اینجا رمق می گیرد دلم،
روشن و گرم می شود،
خانه ی دوست می شود و دوستی ها.
اینجا را می بوسم و می بوسم