خواهر جانم سلام

هیچوقت اولین باری رو که دیدمت یادم نمیره. روزی که اونی که اون بالاست تو رو روزیمون کرد. با اومدنت خونه دلمون صفای دیگه ای گرفت. انگار بهترین هدیه عالم رو بهم داده بودن. انگار "داداشی" بهترین مقامی بود که تا حالا برده بودم.

خواستم بگیرمت روی دستام. ترسیدم. انقدر ظریف بودی که نتونستم بغلت کنم چه برسه به اینکه بگیرمت و بچلونم! ظریف بودی عینهو یه برگ گل. فقط از نزدیک وایسادم به تماشا. گل از گلم شکفته بود و لبخند از رو لبام نمیرفت.

گذشت و گذشت و ما شدیم دو تا همبازی. اولآ اسمت رو گذاشته بودم خواهر کوچیکه بعد یواش یواش شدی خواهرک. مثل یه رویا بود. انگار با هم بودن و خوشی ها تمومی نداشت. البته یه وقت هایی هم مثل هر خواهر برادری حرفمون میشد. اما همیشه خواهر برادر بودیم برای هم.

بزرگتر که شدیم ترس برم داشت که نکنه یه وقت از هم جدا شیم . بشیم مثل خیلی خواهر برادرا که هر کی راه خودش رو میره و خیلی هم هنر کنن هر چند وقت یه بار سراغ هم رو میگیرن اونم خیلی خشک و خالی. سلام. سلام. خوبی؟ خوبم. توخوبی؟ مرسی. چه خبر؟ سلامتی و تمام! هنوز نمیدونم چی میشه که خواهر برادرایی که یه وقتی همه دنیای هم بودن، همه چیز هم بودن، یهو میشن عینهو دو تا غریبه. اصلا انگار نه انگار یه روز جونشون رو برا هم میدادن. انگار نه انگار که یه روز هزار ساعت با هم حرف داشتن، انگار نه انگار که هیچ کس نمیتونست از هم جداشون کنه.

گفتم چیکار کنم حالا. دیدم بهتره برم سراغ همونی که روز اول تو رو به من داده بود. بهش گفتم از این هدیه ای که بهم دادی خیلی متشکرم و میخوام تا همیشه برای خودم باشه و قول میدم که قدرش رو بدونم. لبخندی زد و خیلی سریع، قبول کرد.

حالا هم که سالیانی گذشته هر لحظه خوشحالم از این برادری. از این که خواهری دارم که همین نزدیکاست. از اینکه برام مثل یه آیینه بزرگ میمونه که میتونم خودمو همه چیزارو توش ببینم. یه حس عجیبی دارم. نه اینکه فقط احساس امنیت کنم و از تنهایی نترسم نه. یه حس پری دارم یه حس پرو پیمونی. لبریزم از بودنت از اینکه عاشقت هستم.