در کشاکش نگاه و لبخند و خیال، در خواهش نوازش و مضراب انگشتانی که میلغزیدند، سر میخوردند و ضرب میگرفتند بر سازی که تشنه نواختن بود. شدیم هم قدم. هم راه. هم نفس. تاب میخوردیم بر نبودمان از آن همه بند که بنده‌مان کرده بود از پیش. گفتیم هرچه بادا باد. دل بستیم به ضریح نگاه هم. بیشتر که گذشت، برف که بارید، چشمانمان، خاطراتمان، وجودمان، دعا و یادهامان، زمزمه‌هامان و دستانمان، شدند عشقه هایی پیچیده در هم. شدیم پناه دیگری. پلک روی پلک، قلب روی قلب. روزهایمان شد بلعیدن سیری ناپذیر حضور دیگری. شد مکیدن نور از چشمان دیگری. شد جذب گرمایی که میچکد از دست دیگری.

 

تپشِ نور و روشنی‌مان جاویدان.