آب روان

"گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم" گاه نادیده چشم محرمان ما بی هشیم

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نیاز


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

من و شنا، شنا و ترس

کوسه



تابحال کمتر پیش آمده که از شنا کردن خسته شوم، بیشتر وقتها که از آب بیرون میایم یا دیر شده یا باید به برنامه بعدی ام برسم و گرنه وقتی در آب هستم خستگی یا گذر زمان را حس نمی کنم نمی فهمم که یک ساعت گذشته یا چند ساعت. هر دستی که میزنم برایم لذت بخش است شاید بخاطر نرمی آب، شاید بخاطر حس شناوری، شاید بخاطر جدا شدن از دنیای زمینی نمی دانم هرچه هست انگار آن لحظات جزء عمر من حساب نمی شود، به قول امروزی ها، انگار اتفاقا همان لحظات هست که دارم زندگی میکنم.


در آخرین شنا اما حس جدید و عجیبی داشتم. همیشه از ساحل که شروع میکردم به سمت بینهایتِ افق دریا شنا میکردم، تا جایی که ساحل و ساختمان هایش خیلی خیلی کوچک میشدند. این بار اما با هر دستی که میزدم ترس در وجودم بیشتر میشد! ترس آنهم ترس از کوسه! خودم هم از چنین احساسی تعجب کردم از طرفی دوست داشتم مثل همیشه به راه خودم ادامه دهم از طرفی هم این حس اجازه نمیداد. برای همین دنبال دلیلش بودم. شاید تنهایی اول صبح بود. شاید چون هیچ شناگر یا قایقی دیده نمیشد، شاید چون هنوز آفتاب همه جا را روشن نکرده بود. انگار ماهی ها هم آن زیر جور دیگری نگاه میکردند! نگاهی با ترس و هشدار! یاد حس حیوانات قبل از زلزله افتادم. مرتب به خودم اصرار میکردم که ادامه دهم. با خودم میگفتم سالهاست کوسه ای در این منطقه به کسی حمله نکرده، یا اینکه اینجا هنوز عمق آب آنقدر زیاد نیست که کوسه های بزرگ در آن جولان دهند یا معلوم نیست الان حتما گرسنه باشند! انگار نفتی بود که بر آتش بریزی. به خودم گفتم حتی اگر بچه کوسه ای هم در این نزدیکی باشد کاری نمی تواند بکند، بعد خیال کردم که اگر بچه باشد و مادرش هم دنبالش بگردد و من را ببیند کارم ساخته است! سازندگان این عینک اسنورکل هم عقلشان نرسیده که این عینک ها را قرمز نکنند. ای کاش، با لباس غواصی استتار کرده بودم... همین جور فکرهای جور واجور به سرم میامد و ادامه دادن را سخت تر میکرد...


در جدال عقل و احساس، تصمیمم به بازگشت شد. بازگشت به ساحل.


در راه برگشت هم فکرم همچنان درگیر بود، احساس ترس رنگ باخته بود و بیشتر تعجبش به جا مانده بود. این اولین بار نبود که به تنهایی همین اولهای صبح و درست در همین جا شنا میکردم؛ اما اینبار ترس به جای لذتِ همیشگی نشسته بود. در راه ساحل با خودم علت ها را مرور میکردم؛ شاید نشانه بیشتر شدن وابستگی ام به مادیات باشد. شاید این فرزندِ دلبند در این وابستگی نقش داشته. شاید این ترس و محافظه کاری از نشانه های پیری باشد. شاید ترسم بیشتر از مرگ است تا جوری که ممکن کوسه مرا بخورد! شاید ترس از این است که هیچ اثری از من به جا نماند! –حتی نه یک تکه استخوان- شاید هنوز کارهای نکرده و یادگارهای بجا نگذاشته زیاد دارم... 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ