پروانه آدمی را سحر می کند. نه با رنگ و آبش یا نقش و نگارش که با پروانگی اش. تا توانسته تنه اش را نازک کرده و خودش را در بالها گسترانیده. تقریبا همه آنچه هست را، همه آنچه که دارد را، گذاشته به نمایش. بی نقاب، بی حجاب، بی آنکه رنگی را براق، یا نقشی را برجسته کرده باشد. بی آرایش، بی آلایش، بی پروا. بی آنکه نگران زشتی و زیبایی باشد، بی آنکه خودش را ببیند.


وزنش را میشود از ظرافت دستها یا از نازکی پاهایش، حدس زد. شاید کمی سنگین تر از یک روح. با شاخک هایش میشود رقیق ترین نسیم ها را حس کرد.  


آدم، در کنار بعضی آدمها، سحر میشود، پروانه میشود، عاشق میشود.