تا حالا شده فیلمی از خودت را روی دور خیلی کند تماشا کنی، پیری یک همچین حالتی است.


پیر که میشوی،
زانو هایت بی هیچ حرکتی وقت و بیوقت تیر میکشند، با کوچترین خم شدنی دوباره درد را در خود حس می کنی، جوراب پوشیدن از سخت ترین کارها می شود، دیگر برای خواندن روزنامه باید حتما عینکت را پیدا کنی و عصا و سمعک میشود بهترین لوازم شخصی.


پیر که میشوی،
انگار که ذهنت هم مانند تن ات کند می شود. خیلی چیزها نوک زبانت هستند و به یاد نمیاوری، نمی دانی برای چه رفتی به سمت اتاق یا آشپزخانه. گاهی در وسط راه تصمیم به بازگشت میگیری. گاهی حتی اسم ها را فراموش می کنی. وقتی کسی با تو حرف میزند نمیفهمی چه می گوید و وقتی نوبت به تو میرسد خالی الذهن شده ای.


پیر که میشوی،
انرژی ات تحلیل میرود و دیگر، توان نقاب زدن نداری. همه آنچه هستی، همه آنچه بوده ای می آید رو. اگر وجودت پر از مهربانی بوده و در جوانی مجبور بودی قیافه مدیری سختگیر و جدی به خودت بگیری، دیگر مهربانی از چهره ات فریاد میزند. اگر خیلی کم حوصله بوده ای و به خاطر مردم و آبرو و امثالهم خودت را خیلی فهیم و با حوصله جا زده بودی، بی حوصلگی ات عیان می شود. اگر خیلی خوش برخورد می نمودی و این در دلت نبود، سگرمهای در هم ات بر پیشانی می نشیند.


پیر که میشوی،
حال دعوا کردن را هم نداری. غر میزنی بیشتر. به خودت به دیگران. راحت تر بیخیال چیزهایی که قبلا برایت مهم بود می شوی. حالش نیست.


پیر که میشوی،
انگار به یک روشن ضمیری رسیده ای، حتی وقتی چشمانت را هم بسته ای انگار داری به افق نگاه میکنی. انگار می شوی همان تصوری که از یک خردمند در خیالت داشته ای.

پیر که میشوی،
همبازی بچه ها میشوی، دیگر از بکن نکن ها، از نصیحت های پدرانه و مادرانه ات خبری نیست. انگار دنیای نوه ها هم همین رهایی را که داری تجربه اش می کنی دارد. انگار زبان آنها را بهتر می فهمی. زبانی که صامت و مصوت اش، لبخند و خنده است. دیگر آقون و واقونشان کاملا گویاست. در برابر اینان نباید فکر کنی، نباید حرفی برای گفتن داشته باشی. لبخند را با شوق و خنده را با ادا جواب می دهی.