واقعیت و خیال یک زوج اند، درست مثل پروانه و شمع، درست مثل رقص و آغوش.

هر کدام به تنهایی با آن یکی فرق میکند، یکی پایش بر زمین است و یکی سرش در آسمان، یکی از خاک است و یکی از نور، یکی شور است و یکی شیرین؛ یکی را رها کنی میشود رودی روان، آن یکی هم پرنده ای در آسمان. 

این دو گاهی با هم بده بستان هایی دارند، گفتگوهایی دارند. چیزی را که یکی فراموش کرده این به یاد آن میآورد. نکند جایی چیزی از قلم افتاده باشد.

این دو اما گاهی، دست در دست همدیگر میگذارند، چشم در چشم هم خیره می شوند و سپس یک دیگر را در آغوش میکشند و تنگ میفشارند، درست همان لحظه است که هر یک می شود دیگری. آن این میشود و این آن. یکی می شوند. یک چیز دیگر می شوند. می شوند یک چیزِ.