عطر دوست آمده، در جانم پیچیده.
ای که نامت زمزمه هشیاری و مستی ام، چه چشمانم باز باشد چه بسته، می بینمت.
نه پیمودن هزاران فرسنگ لازم است نه صبر تا روز واپسین. هستی. وجودم آراسته ای و آرمیده ام.
گویی منبعی بینهایت از تو در درونم می جوشد و در رویارویی با مشکلات بزرگ از آن نیرو می گیرم و گرم می شوم.
می بالم، لطیف تر از همیشه.