گویند در شب معراج، فرشته ای همراه پیمبر بود. بالا میرفتند و بالاتر. جایی ملک ایستاد.
گفت: از این بالاتر نتوانم.
گفت: از چه سو؟
گفت: سرانگشتی بالاتر، پر و بالم سوزد.
گفت: مگر حدیث عشق نخوانده ای؟
گفت: گمان می کرده ام که خوانده ام.
گفت: پس تو را چه شد؟
گفت: عشق پاکباز می خواهد. پاکبازی چون تو نه من.
گفت: دستم بگیر و بالا بیا.
گفت: همین درماندگی را تجربه می کنم. همین سکوت. همین نشستن و نظاره را.
گفت: باشد. می شود لبخندی بزنی. لبخندی بزنیم.
گفت: بلی. خندید. خندیدند. گرییدند. گریید.
گفت: قولی می دهی؟ قول می دهی نمانی در سکون و سکوت؟
گفت: باشد. گفت: اجازه می دهی که اینجا، زیر سایه ی پروازت، دوان باشم. می شود همیشه بر شهر جانم بتابی؟
گفت: آری.
گفت: می دانی که تا همیشه، تا آن زمان که زمانی نباشد بی آنکه دستت گرفته باشم، هستی و هستم؟
گفت: دانم و دانی.
گفت: دانم و دانی. جانم و جانی. گفت: می دانی که دلشادی ام از حضورت خیلی از دلتنگی نبودنت بزرگتر است؟
گفت: دانم و دانم.
خندید و خندید. پرواز کرد و دوید.
🌊
می دوانی و می پرانی ام،
دست در دست و بال بر بال؟