یادم هست قبل تر ها دعا که میخوندم، میگشتم ببینم آخرش چی می خواد از خدا! میخواستم یه راست برم سر اصل مطلب! خیلی حوصله مقدمه و موخره اش رو نداشتم. خسته میشدم از حمد و ثنا! برام جا افتاده بود که هروقت کارم گیر افتاد ازش بخوام درستش کنه. همه جور خواسته هم داشتم. هنوزم دارم. از حل گرفتاری ها تا بر آورده کردن آرزوها...

اما حالا میبینم که اتفاقا شیرینیه ماجرا همین مقدمه و موخره هاست. همین صدا زدن به نام ها و صفت ها، انگار هر بار هر جلوه ای از او نامی دارد، صدا زدنش هیچ دوباری عین هم نیست حتی اگه کلماتش مثل هم باشه. اصلا انگار دیگه اون خواسته اون وسط فقط یه بهانه است برای مکالمه.

عزیزی میگفت، دعا هم راز است و هم نیاز. نه نیاز پشتِ نیاز. خلوت است با محبوب.