خورشید خود را در من میبیند و من خود را در چشم فرشته های روی زمین.آنها که از پس گرفتاری های زمینی شان، سر به آسمان بلند کرده و مرا مینگرند.
چه دستشان در دست دوستی نزدیک باشد چه دلشان در بر دلداری دوردست. تو گویی برای شان آیینه ای هستم که یکدیگر را در آن می بینند، انگار برای همین است که به من زل میزنند برای همین است که مبهوتم میشوند. من اما از این بالا، بینهایت خوشحالم که چهره معصوم تک تکشان را می بینم شادمانم که میتوانم آنها را یکی یکی به هم وصل کنم. شاید باورش سخت باشد اما چند وقتی است گمان میکنم خورشید هم در این میان، به دنبال ستاره ای در آن دورترهاست. در پی یاری نورانی، یاری نوارنی تر از خود. انگار همگان با تمام توانشان در این تاریکی میتابند، تا یارشان را پیدا کنند تا یارشان پیدایشان کند. همه می دانند که آن دیگری هست و در جستجویشان. اما باز انگار در من خیره میشوند تا شاید نشانی از روی ماهشان بگیرند.