آب روان

"گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم" گاه نادیده چشم محرمان ما بی هشیم

عریانی




عریانی نعمت است، نعمتی که هر کسی تجربه اش نمی کند. هر زن و شویی نمی چشند اش. عریانی واقعی، تنها نصیب آنهایی می شود که صمیمیتی عمیق را تجربه کرده اند.آنها که عمق جانشان را با طناب صمیمیت اندازه گرفته اند. آنها که در برابر معشوق، هر چه دارند بر زمین افکنده اند. آنها که خانه از غیر پرداخته و نقاب از روح و جان برانداخته اند. آنها که از تنهایی خود و از ازدحام تنهایان رهیده و با وجودی یکی شده اند. آنها که، هم عاشق شده اند و هم معشوق...

هیچ نمی فهمم که چگونه کسی را که هیچ بر تن ندارد عریان می نامند، کسی که چرتکه می اندازد، کسی که خجالت می کشد، کسی که پشت کوهی از حرف ها، فکرها، یا پشت تنانگی اش قایم شده و عاشق نشده.

به احترام عشق، زمان و کلام می ایستند و از تماشای بلورِ وجود حظ می برند. همان است که هست، وجودی بی هیچ رنگ و نیرنگ، بلوری با همه کاستی ها و زیبایی ها، بلوری بلورین. 



یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

شیخ اجل سعدی



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

دلتنگی

دلتنگی

شاید دلتنگی هم نعمتی باشد،
برای اینکه یاد کنی آنچه دوست می‌داری
برای اینکه بروی به سمت انچه دلت برایش تنگ شده است
هرچند که از دوری ناشی میشود،
اما انگار تورا به انچه دلتنگش هستی نزدیک میکند، دلت را پر میدهد به سمت او، چه در این دنیا باشد چه نباشد
ممکن است در گذر روزگار با عده ای همزمان و هم مکان شوی، ممکن است آنها را دوست و همراه خود بخوانی یا بدانی،
ممکن است از یک دوست سالها بیخبر باشی و باز اورا دوست خود حس کنی و با دوستی هم، کم و بیش در ارتباط باشی و دورش بدانی.
با این دلتنگی است که وقتی چیزی یا کسی از دیده ات رفت، وقتی تب اعتیاد و عادت همراهی فرو نشست، میتوانی مطمئن شوی چه چیز را واقعا دوست می‌داشته ای و با کدام واقعا مانوس بوده ای...
شاید در آغاز، خاطرات مشترک برایت پررنگ باشد اما رفته رفته انگار نه دلتنگ خاطرات قدیمت با او هستی نه دلتنگ خوشی های گذشته خودت، گویی که دلت برای وجودش تنگ شده، دلتنگ رفیقی که برای همیشه به سرزمین روحت راه داده ای...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هیچ

مبارکم هر کجا که باشم

ستاره‌ای بدرخشید و ماهِ مجلس شد

دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

خانه دوست

عطر دوست آمده، در جانم پیچیده.

ای که نامت زمزمه هشیاری و مستی ام، چه چشمانم باز باشد چه بسته، می بینمت.

نه پیمودن هزاران فرسنگ لازم است نه صبر تا روز واپسین. هستی. وجودم آراسته ای و آرمیده ام.

گویی منبعی بینهایت از تو در درونم می جوشد و در رویارویی با مشکلات بزرگ از آن نیرو می گیرم و گرم می شوم.

می بالم، لطیف تر از همیشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

پرواز

گویند در شب معراج، فرشته ای همراه پیمبر بود. بالا میرفتند و بالاتر. جایی ملک ایستاد.

گفت: از این بالاتر نتوانم.

گفت: از چه سو؟

گفت: سرانگشتی بالاتر، پر و بالم سوزد.

 

 

 

گفت: مگر حدیث عشق نخوانده ای؟

گفت: گمان می کرده ام که خوانده ام. 

گفت: پس تو را چه شد؟

گفت: عشق پاکباز می خواهد. پاکبازی چون تو نه من.

گفت: دستم بگیر و بالا بیا.

گفت: همین درماندگی را تجربه می کنم. همین سکوت. همین نشستن و نظاره را.

گفت: باشد. می شود لبخندی بزنی. لبخندی بزنیم.

گفت: بلی. خندید. خندیدند. گرییدند. گریید.

گفت: قولی می دهی؟ قول می دهی نمانی در سکون و سکوت؟

گفت: باشد. گفت: اجازه می دهی که اینجا، زیر سایه ی پروازت، دوان باشم. می شود همیشه بر شهر جانم بتابی؟

گفت: آری.

گفت: می دانی که تا همیشه، تا آن زمان که زمانی نباشد بی آنکه دستت گرفته باشم، هستی و هستم؟

گفت: دانم و دانی.

گفت: دانم و دانی. جانم و جانی. گفت: می دانی که دلشادی ام از حضورت خیلی از دلتنگی نبودنت بزرگتر است؟

گفت: دانم و دانم.

خندید و خندید. پرواز کرد و دوید.

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

ما هیچ ما نگاه

 

عزیزی میگفت روح و تن آدمی دو بخش مجزا از هم نیستند بلکه گویی آدمی یک طیف است که از یک طرف به سمت روحانی اش می رسد و از یک طرف به سوی جسمانی اش. خلاصه که انسان دست کم تا وقتی در این دنیاست ترکیبی است ازین دو و شاید غالبا در میانه این طیف باشد، گاهی قدری به این سمت و گاهی قدری به آن سو.  

در مواجهه با او، با جان، تمام وجود پر از خواستن شد. هیچی غالب گشت وعریانی، تمام طیف درنوردید. گفته بود که راه دلش نیست اما بازهم با بزرگواری همراه شد. تجربه کرد. علی رغم همه سختی هایش، این تجربه را چشید.

روزی که گفت این نزدیک مان نمی کند دورمان می کند. آبی بود بر آتش. پر و بالی داد سمت روح، نقبی زد از زمختی ام به لطافت اش. قدردان اویم، بس که ریحان است. او را خواهم و خواهم.     

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

Beauty & the Beast

 

 

شاید زمختی بهتر از هرکس، لطافت را استشمام میکند. اما آنگاه که میخواهد خود را به آن نزدیک کند آنگاه که میخواهد عطرش به خود بگیرد؛ زبری اش ناشیانه خط و خش میاندازد. انگشتان درشتش به جای نوازش، میدرد. انگار عجول است در لطیف شدن. شتابان است در درک نرمای لطافت... 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هیچ

انتظار و آغوش

نمیدانم چگونه است که لحظات بی تو اینقدر آهسته میروند، اما چون که هستی این قدر شتاب میگیرند. 

نمیدانم شاید آنها هم به انتظار نشسته‌اند و چون تو یا نسیمت آیی و آید تندتر میتپند. شاید در آغوش آنها هم،

قلبی هست که خیال آمدنت ضرباهنگ‌شان بالا می‌یرد. شاید آنها هم تا بحال در آغوش تو 

جای گرفته باشند و آهنگ تندشان آرام گرفته باشد. شتاب‌شان آرام گیرد و در بی‌نهایتت غوطه‌ور شوند.

در حضور تو انگار ثانیه‌ها هم طعم بی‌نهایت شدن را می‌چشند. بی‌نهایتی می‌شوند تپنده و خواستنی. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

جانِ جان


در کشاکش نگاه و لبخند و خیال، در خواهش نوازش و مضراب انگشتانی که میلغزیدند، سر میخوردند و ضرب میگرفتند بر سازی که تشنه نواختن بود. شدیم هم قدم. هم راه. هم نفس. تاب میخوردیم بر نبودمان از آن همه بند که بنده‌مان کرده بود از پیش. گفتیم هرچه بادا باد. دل بستیم به ضریح نگاه هم. بیشتر که گذشت، برف که بارید، چشمانمان، خاطراتمان، وجودمان، دعا و یادهامان، زمزمه‌هامان و دستانمان، شدند عشقه هایی پیچیده در هم. شدیم پناه دیگری. پلک روی پلک، قلب روی قلب. روزهایمان شد بلعیدن سیری ناپذیر حضور دیگری. شد مکیدن نور از چشمان دیگری. شد جذب گرمایی که میچکد از دست دیگری.

 

تپشِ نور و روشنی‌مان جاویدان.

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

تماشا

مدتهاست که میخواهم بنویسمت اما هیچ نمیآید. سکوت، برایم شیرین است. انگار گاهی وقت ها کلمات حجاب می شوند و جلوی سیر به تماشا نشستن میایستند. 

گویی حظ تماشا راه کلام و کلمات میبندد تا زمزمه دوست داشتن در گوشه ی آغوش، بلند شنیده شود. انگار عظمت تمام کلمات، جمع میشود زیر کسره ی دوسِت دارم.

گاهی هم کلمات، میشوند پیوند جانها. کلمات گاهی چنان گسترده میشوند که معنا را میدمند در میان جانها تا افق دریا و آسمان از مهر سرانگشتشان پرشود.

 

گاهی کلمات در آغوشِ تماشا بی حرکت میمانند و گاهی تماشا، ثابت می نشیند تا کلمات طرحی بزنند.  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هیچ

به طراوت آب، به لطافت برگ

عشق، مهر می آورد

و مهر، آرامش

و آرامش، حضور

و حضور، تازگی

و تازگی، لطافت

و لطافت، خواستن

و خواستن، آغوش

و آغوش، فشردیدن

و فشردیدن، رقصیدن

و رقصیدن، یگانگی

و یگانگی، صمیم

و صمیم، وصل

و وصل، لبریزی

و لبریزی، ایجاز

و ایجاز، سکوت

و سکوت، تماشا

و تماشا، غرقگی

و غرقگی، سرمستی

و سرمستی، شور

و شور، شوق

و شوق، عشق.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

هدیه



انگار که در آغوش،


جانت را هدیه کرده باشى،


خودت را پیچیده باشى میان دستانش،


آنگاه اجازه دهى که بازش کند،


و به هر جا که مى خواهد برود،


لمس کند،


نگاه کند،


ببوید،


ببوسد،


بفشارد،


گوش کند،


تماشا کند،


لبریز شود،


بشوی جای اش،


بشود جای ات،


آغوش بهترین هدیه است. 


هدیه اى که هر دو در یک زمان به یکدیگر مى دهند،


و این همزمانى، یکی شان مى کند.


یکیمان میکند.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ