آب روان

"گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم" گاه نادیده چشم محرمان ما بی هشیم

ساعت ها

ساعت ها در راهند. ساعت ها بیرحمند. ساعت ها ناخواسته میایند و عزیزانت با خود میبرند. احساس غم آمیخته با تسلیم. تسلیم در برابر رژه این ساعت ها. احساس غم آمیخته است با عجز و شاید هم  آمیخته با حس رهایی از ناتوانی.

چقدر زود هفته ها تبدیل میشوند به روزها و روزها میشوند ساعت ها و ساعت ها می شوند لحظه ها، لحظه های آخر، لحظه های خداحافظی. انگار حتی لحظاتِ آغوش هم عجله دارند. خوب دیگر، باید برود. اصلا چه فرقی می کند او رفته یا تو رفته ای. کاری نمی شود کرد. حرکتِ نسبی همین است دیگر، نمی شود گفت که، که، که را گذاشته و رفته و که در جای خود مانده.

ساعت ها رسیده اند. همزمان، هم میشمارم لحظه های دیدارِ یار دیدن هم میشمارم ساعت های ندیدن.

گویی که بودن از جنسِ لحظه است و نبودن از جنسِ ساعت، از جنس سال، از جنس سالیان.

بعد از خداحافظی، انگار ساعت ها هم از نفس می افتند. آرامتر می آیند، آرامتر می روند.

 

تو می مانی و خاطره ها. او می ماند و یادها. رسم دنیا همین است دیگر. جای ماندن نیست. جای رفتن است، جای حرکت. گاهی تند، گاهی کند؛ درست مثل ساعت ها. آغوش ها و خاطره هاشان میایند تا تو را و او را سوار کنند.

بیا، بیا سوار ساعت ها شویم و با بازیشان بازى کنیم. گاهى تندتر، گاهى کندتر. بگردیم و بگردند؛ ساعت ها و احوالمان. 

اصلا انگار فاصله است که چمدان بسته، تا بیاید و خود را میانمان جا کند.

فاصله... فاصله ها... دریاها... کوهها... 

مى خواهند از میانه ى مان،

از گرمى آغوش هاى مان،

گرم شوند،

جان بگیرند.

جان که بگیرند، گرم که بشوند،

کوهها آتشفشان شوند و دریاها رنگین کمان🌋،🌈

انگار فاصله ها دارند تازه میفهمند معنیِ نزدیک تر از نزدیک را،

و حجاب ها، عریانی را.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

خیال و واقع


واقعیت و خیال یک زوج اند، درست مثل پروانه و شمع، درست مثل رقص و آغوش.

هر کدام به تنهایی با آن یکی فرق میکند، یکی پایش بر زمین است و یکی سرش در آسمان، یکی از خاک است و یکی از نور، یکی شور است و یکی شیرین؛ یکی را رها کنی میشود رودی روان، آن یکی هم پرنده ای در آسمان. 

این دو گاهی با هم بده بستان هایی دارند، گفتگوهایی دارند. چیزی را که یکی فراموش کرده این به یاد آن میآورد. نکند جایی چیزی از قلم افتاده باشد.

این دو اما گاهی، دست در دست همدیگر میگذارند، چشم در چشم هم خیره می شوند و سپس یک دیگر را در آغوش میکشند و تنگ میفشارند، درست همان لحظه است که هر یک می شود دیگری. آن این میشود و این آن. یکی می شوند. یک چیز دیگر می شوند. می شوند یک چیزِ.    


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

پروانگی


پروانه آدمی را سحر می کند. نه با رنگ و آبش یا نقش و نگارش که با پروانگی اش. تا توانسته تنه اش را نازک کرده و خودش را در بالها گسترانیده. تقریبا همه آنچه هست را، همه آنچه که دارد را، گذاشته به نمایش. بی نقاب، بی حجاب، بی آنکه رنگی را براق، یا نقشی را برجسته کرده باشد. بی آرایش، بی آلایش، بی پروا. بی آنکه نگران زشتی و زیبایی باشد، بی آنکه خودش را ببیند.


وزنش را میشود از ظرافت دستها یا از نازکی پاهایش، حدس زد. شاید کمی سنگین تر از یک روح. با شاخک هایش میشود رقیق ترین نسیم ها را حس کرد.  


آدم، در کنار بعضی آدمها، سحر میشود، پروانه میشود، عاشق میشود.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

درس بردارها

"تعهد" و "انگیزه" دو بُردارند. هر کدام اندازه ای و جهتی دارند. ایندو گاهی همدیگر را تقویت میکنند. حتی بعضی وقتها، کاملا بر هم منطبق اند. مثل وقتی که تازه کاری را شروع میکنیم. رشته ای را، شغلی را، زبانی را، ورزشی را، زندگی ای را. در چنین وقت هایی هر دو بردار تقریبا در یک راستا و جهت اند و البته در ابتدا طول بردارِ شور و انگیزه بیشتر از دیگری است. جلوتر که میرویم، ممکن است طول بردارها کم و زیاد شود. معمولا وقتی اندازه ی "انگیزه" کم میشود اندازه "تعهد" را در خودمان بزرگتر میکنیم تا اندازه برآیند کوتاه نشود. حتی ممکن است به جایی برسیم که تعهد یک تنه بُردارِ بَرآیند را به دوش بکشد. رفته رفته که تعهد هم دارد بی رمق میشود، سعی میکنیم دستی به سر و روی بردار انگیزه بکشیم. یادآور  انگیزه ی روز اول مان  می شویم، یا با مولفه های انگیزه های جدید، این بردار را تقویت کنیم و بعد دوباره چاشنی های تعهد را زیاد کنیم. گاهی وقتها می شود که جهت بردارها شروع به چرخش می کند. اوایل یک زاویه ای پیدا میکند بعد ممکن است جهت اش عکس هم بشود. در این موارد نه تنها بردار برآیند ما را به هدف نزدیک نمیکند بلکه ممکن است ما را از آن دور هم کند. ممکن است گاهی نزدیک کردن نوک پیکان ها و نشانه گرفتن هدفِ اولیه، خواستنی اما دور از واقع به نظر آید. بشود آرزو. بعضی وقتها هم ممکن است سر این دو بردار را به سمت هدف نزدیک کنیم و مسیرمان را دوباره پیش بگیریم. گاهی وقتها انگیزه، گاهی وقتها هم تعهد به کلی رنگ می بازند. هر چه میخواهی دوباره دستی به سر و رویشان بکشی نمی شود که نمی شود. یا طول بردارشان صفر شده یا جهتشان کاملا مخالف. آنجاست که شروع میکنی به زیر سوال بردن آن کار: خوب اصلا که چه؟ حالا مگر چه شده؟ اگر نکنم چه اتفاقی میافتد؟ اصلا برای چه این کار انتخاب کردم؟ اگر وقت و توانم را سر کار دیگری بگذارم که خیلی بهتر نتیجه میدهد ...

ارزش داوری ای هم در میان نیست. گاهی طیِ طریق پسندیده است. گاهی هم تغییر مسیر انتخاب سنجیده و صوابی است. برایم اینگونه است که آدمی برای رسیدن به بسیاری از اهداف یا مهارت ها، همان طور که نیاز به دلیل و عزم دارد، نیاز به ممارست و مداومت هم دارد و سنجه این دو بردار در طول مسیر می تواند راهنما و راهگشا باشد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

جای خالی

در زندگیِ پر شتاب مان، جای آرامش خالیست.

در بوم نقاشی مان، جای بی رنگی خالیست.

در جمع شلوغ مان، جای تنهایی خالیست.

در فهرست دوستانمان، جای رفیقی خالیست.

در ذهنِ پریشان مان، جای تمرکز خالیست.

در لابلای افکارمان، جای بی فکری خالیست.

در دنیای پر رفاه، جای راحتی خالیست.

در فضای مجازی، جای نوازشی خالیست.

در عصر اطلاعات، جای آگاهی خالیست.

در عالم علم، جای معنا خالیست.

در دنیای پر از توانستن، جای خواستن خالیست.

در گفتگوهامان، جای سکوت خالیست.

در بین این همه وابستگی، جای تعلق داشتن خالیست.

در خلوتمان، جای زمزمه نامی خالیست.

در دم و بازدم هایمان، جای نفسی خالیست.

در بدنسازی هایمان، جای روحمان خالیست.

در کارمان، جای ایده ای خالیست.

در نوار قلبمان، جای تپشی خالیست.

در درون وجودمان، جای خودمان خالیست.

در کمد لباس هایمان، جای عریانی خالیست.

در شهر پر نورمان، جای ستاره ها خالیست.

در این زمین، جای آسمان خالیست.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هیچ

جانِ برادر

خواهر جانم سلام

هیچوقت اولین باری رو که دیدمت یادم نمیره. روزی که اونی که اون بالاست تو رو روزیمون کرد. با اومدنت خونه دلمون صفای دیگه ای گرفت. انگار بهترین هدیه عالم رو بهم داده بودن. انگار "داداشی" بهترین مقامی بود که تا حالا برده بودم.

خواستم بگیرمت روی دستام. ترسیدم. انقدر ظریف بودی که نتونستم بغلت کنم چه برسه به اینکه بگیرمت و بچلونم! ظریف بودی عینهو یه برگ گل. فقط از نزدیک وایسادم به تماشا. گل از گلم شکفته بود و لبخند از رو لبام نمیرفت.

گذشت و گذشت و ما شدیم دو تا همبازی. اولآ اسمت رو گذاشته بودم خواهر کوچیکه بعد یواش یواش شدی خواهرک. مثل یه رویا بود. انگار با هم بودن و خوشی ها تمومی نداشت. البته یه وقت هایی هم مثل هر خواهر برادری حرفمون میشد. اما همیشه خواهر برادر بودیم برای هم.

بزرگتر که شدیم ترس برم داشت که نکنه یه وقت از هم جدا شیم . بشیم مثل خیلی خواهر برادرا که هر کی راه خودش رو میره و خیلی هم هنر کنن هر چند وقت یه بار سراغ هم رو میگیرن اونم خیلی خشک و خالی. سلام. سلام. خوبی؟ خوبم. توخوبی؟ مرسی. چه خبر؟ سلامتی و تمام! هنوز نمیدونم چی میشه که خواهر برادرایی که یه وقتی همه دنیای هم بودن، همه چیز هم بودن، یهو میشن عینهو دو تا غریبه. اصلا انگار نه انگار یه روز جونشون رو برا هم میدادن. انگار نه انگار که یه روز هزار ساعت با هم حرف داشتن، انگار نه انگار که هیچ کس نمیتونست از هم جداشون کنه.

گفتم چیکار کنم حالا. دیدم بهتره برم سراغ همونی که روز اول تو رو به من داده بود. بهش گفتم از این هدیه ای که بهم دادی خیلی متشکرم و میخوام تا همیشه برای خودم باشه و قول میدم که قدرش رو بدونم. لبخندی زد و خیلی سریع، قبول کرد.

حالا هم که سالیانی گذشته هر لحظه خوشحالم از این برادری. از این که خواهری دارم که همین نزدیکاست. از اینکه برام مثل یه آیینه بزرگ میمونه که میتونم خودمو همه چیزارو توش ببینم. یه حس عجیبی دارم. نه اینکه فقط احساس امنیت کنم و از تنهایی نترسم نه. یه حس پری دارم یه حس پرو پیمونی. لبریزم از بودنت از اینکه عاشقت هستم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هیچ

پیری




تا حالا شده فیلمی از خودت را روی دور خیلی کند تماشا کنی، پیری یک همچین حالتی است.


پیر که میشوی،
زانو هایت بی هیچ حرکتی وقت و بیوقت تیر میکشند، با کوچترین خم شدنی دوباره درد را در خود حس می کنی، جوراب پوشیدن از سخت ترین کارها می شود، دیگر برای خواندن روزنامه باید حتما عینکت را پیدا کنی و عصا و سمعک میشود بهترین لوازم شخصی.


پیر که میشوی،
انگار که ذهنت هم مانند تن ات کند می شود. خیلی چیزها نوک زبانت هستند و به یاد نمیاوری، نمی دانی برای چه رفتی به سمت اتاق یا آشپزخانه. گاهی در وسط راه تصمیم به بازگشت میگیری. گاهی حتی اسم ها را فراموش می کنی. وقتی کسی با تو حرف میزند نمیفهمی چه می گوید و وقتی نوبت به تو میرسد خالی الذهن شده ای.


پیر که میشوی،
انرژی ات تحلیل میرود و دیگر، توان نقاب زدن نداری. همه آنچه هستی، همه آنچه بوده ای می آید رو. اگر وجودت پر از مهربانی بوده و در جوانی مجبور بودی قیافه مدیری سختگیر و جدی به خودت بگیری، دیگر مهربانی از چهره ات فریاد میزند. اگر خیلی کم حوصله بوده ای و به خاطر مردم و آبرو و امثالهم خودت را خیلی فهیم و با حوصله جا زده بودی، بی حوصلگی ات عیان می شود. اگر خیلی خوش برخورد می نمودی و این در دلت نبود، سگرمهای در هم ات بر پیشانی می نشیند.


پیر که میشوی،
حال دعوا کردن را هم نداری. غر میزنی بیشتر. به خودت به دیگران. راحت تر بیخیال چیزهایی که قبلا برایت مهم بود می شوی. حالش نیست.


پیر که میشوی،
انگار به یک روشن ضمیری رسیده ای، حتی وقتی چشمانت را هم بسته ای انگار داری به افق نگاه میکنی. انگار می شوی همان تصوری که از یک خردمند در خیالت داشته ای.

پیر که میشوی،
همبازی بچه ها میشوی، دیگر از بکن نکن ها، از نصیحت های پدرانه و مادرانه ات خبری نیست. انگار دنیای نوه ها هم همین رهایی را که داری تجربه اش می کنی دارد. انگار زبان آنها را بهتر می فهمی. زبانی که صامت و مصوت اش، لبخند و خنده است. دیگر آقون و واقونشان کاملا گویاست. در برابر اینان نباید فکر کنی، نباید حرفی برای گفتن داشته باشی. لبخند را با شوق و خنده را با ادا جواب می دهی.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
هیچ

نیاز


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

من و شنا، شنا و ترس

کوسه



تابحال کمتر پیش آمده که از شنا کردن خسته شوم، بیشتر وقتها که از آب بیرون میایم یا دیر شده یا باید به برنامه بعدی ام برسم و گرنه وقتی در آب هستم خستگی یا گذر زمان را حس نمی کنم نمی فهمم که یک ساعت گذشته یا چند ساعت. هر دستی که میزنم برایم لذت بخش است شاید بخاطر نرمی آب، شاید بخاطر حس شناوری، شاید بخاطر جدا شدن از دنیای زمینی نمی دانم هرچه هست انگار آن لحظات جزء عمر من حساب نمی شود، به قول امروزی ها، انگار اتفاقا همان لحظات هست که دارم زندگی میکنم.


در آخرین شنا اما حس جدید و عجیبی داشتم. همیشه از ساحل که شروع میکردم به سمت بینهایتِ افق دریا شنا میکردم، تا جایی که ساحل و ساختمان هایش خیلی خیلی کوچک میشدند. این بار اما با هر دستی که میزدم ترس در وجودم بیشتر میشد! ترس آنهم ترس از کوسه! خودم هم از چنین احساسی تعجب کردم از طرفی دوست داشتم مثل همیشه به راه خودم ادامه دهم از طرفی هم این حس اجازه نمیداد. برای همین دنبال دلیلش بودم. شاید تنهایی اول صبح بود. شاید چون هیچ شناگر یا قایقی دیده نمیشد، شاید چون هنوز آفتاب همه جا را روشن نکرده بود. انگار ماهی ها هم آن زیر جور دیگری نگاه میکردند! نگاهی با ترس و هشدار! یاد حس حیوانات قبل از زلزله افتادم. مرتب به خودم اصرار میکردم که ادامه دهم. با خودم میگفتم سالهاست کوسه ای در این منطقه به کسی حمله نکرده، یا اینکه اینجا هنوز عمق آب آنقدر زیاد نیست که کوسه های بزرگ در آن جولان دهند یا معلوم نیست الان حتما گرسنه باشند! انگار نفتی بود که بر آتش بریزی. به خودم گفتم حتی اگر بچه کوسه ای هم در این نزدیکی باشد کاری نمی تواند بکند، بعد خیال کردم که اگر بچه باشد و مادرش هم دنبالش بگردد و من را ببیند کارم ساخته است! سازندگان این عینک اسنورکل هم عقلشان نرسیده که این عینک ها را قرمز نکنند. ای کاش، با لباس غواصی استتار کرده بودم... همین جور فکرهای جور واجور به سرم میامد و ادامه دادن را سخت تر میکرد...


در جدال عقل و احساس، تصمیمم به بازگشت شد. بازگشت به ساحل.


در راه برگشت هم فکرم همچنان درگیر بود، احساس ترس رنگ باخته بود و بیشتر تعجبش به جا مانده بود. این اولین بار نبود که به تنهایی همین اولهای صبح و درست در همین جا شنا میکردم؛ اما اینبار ترس به جای لذتِ همیشگی نشسته بود. در راه ساحل با خودم علت ها را مرور میکردم؛ شاید نشانه بیشتر شدن وابستگی ام به مادیات باشد. شاید این فرزندِ دلبند در این وابستگی نقش داشته. شاید این ترس و محافظه کاری از نشانه های پیری باشد. شاید ترسم بیشتر از مرگ است تا جوری که ممکن کوسه مرا بخورد! شاید ترس از این است که هیچ اثری از من به جا نماند! –حتی نه یک تکه استخوان- شاید هنوز کارهای نکرده و یادگارهای بجا نگذاشته زیاد دارم... 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

دعا


یادم هست قبل تر ها دعا که میخوندم، میگشتم ببینم آخرش چی می خواد از خدا! میخواستم یه راست برم سر اصل مطلب! خیلی حوصله مقدمه و موخره اش رو نداشتم. خسته میشدم از حمد و ثنا! برام جا افتاده بود که هروقت کارم گیر افتاد ازش بخوام درستش کنه. همه جور خواسته هم داشتم. هنوزم دارم. از حل گرفتاری ها تا بر آورده کردن آرزوها...

اما حالا میبینم که اتفاقا شیرینیه ماجرا همین مقدمه و موخره هاست. همین صدا زدن به نام ها و صفت ها، انگار هر بار هر جلوه ای از او نامی دارد، صدا زدنش هیچ دوباری عین هم نیست حتی اگه کلماتش مثل هم باشه. اصلا انگار دیگه اون خواسته اون وسط فقط یه بهانه است برای مکالمه.

عزیزی میگفت، دعا هم راز است و هم نیاز. نه نیاز پشتِ نیاز. خلوت است با محبوب.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ