آب روان

"گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم" گاه نادیده چشم محرمان ما بی هشیم

غم



تند تند می زد به در، اما خیلی کم رمق. به سختی می شد شنید. انگاری نایِ در زدن هم نداشت. شانس آورد که خونه ساکت بود. در رو باز کردم. مثل یخ، خشک شده بود تو این سرما. انگار در خیلی ها رو زده بود و امان خواسته بود. حالا یا صداش رو نشنیده بودن یا ترسیده بودن در رو به روش باز کنن. بگذریم، خیلی وقت بود مهمون من هم نشده بود. راش دادم تو، از هوای گرم خونه تا ته ریه هایش را پر کرد. خواستم  بیارمش تو پذیرایی، اما راهش رو کشید یه راست رفت تو اتاق کنجیه، در رو هم محکم زد به هم. خواستم یه چیزی بهش بگم، با خودم گفتم ولش کن، مهمونه دیگه، بذار هرکاری دلش خواست بکنه. چند ساعت ساکت ساکت بود تو خلوت خودش بود، شاید تو فکر و خیالای جورواجور. کم کم صدای هق هق اش با سوز و سرما از زیر در اتاقش زد بیرون. یکهو حس کردم خونه خیلی سرد شده. پا شدم یه چای قندپهلو دم کردم و رفتم سراغش. چراغو روشن کردم، جای اشک، دوده ی  رو صورتش رو مشخص میکرد. نگاه لغزونش پر بود از خجالت. گفتم راحت باش، خونه ی خودته. پاشو بریم بشینیم زیر کرسی، یه چایی بزنیم. جلوتر از من پرید و پتو رو کشید رو خودش. هنوز می لرزید. رفتم آلبومای قدیمی رو آوردم و با هم  شروع کردیم به ورق زدن. بیشتر عکسها رنگی بود تک توک هم عکسهای سیاه سفید پیدا میشد. کم کم لپاش گل انداخت. دیگه دستا و پاهاش هم گرم شد. همین که حالش جا اومد، زودی بلند شد، تشکر کرد و خداحافظی. به همین سادگی. دم در، موقع رفتن، تو چشماش، دیدم اون برق شادی رو. به دنیا می ارزید...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

کارتون خوابی

کارتون خواب

برادرم، خواهرم، سلام

من رو ببخش، می خوام که من رو ببخشی. ببخشی که از کنارت رد می شدم و تو رو نمی دیدم. نه اینکه خودم رو به ندیدن بزنم نه، اصلا هیچ نمی دیدمت! نمی دونم چرا، شاید بخاطر این رنگ خاکستریت بود. شاید چون همش پشت سطلهای بزرگ قایم میشدی، شاید چون مثل یه روح تو کوچه پس کوچه های تاریک پرسه میزدی، شاید کلا سخت می شه تو رو دید! بس که لاغری.

اولین باری که دیدمت رو خوب یادم هست. صبح یه روز سرد زمستونی رفته بودم پارک محل، برای پیاده روی، برای دو، برای کم کردن کالری های اضافه، برای لذت از طبیعت، برای شنیدن آواز پرنده ها، برای... تو راه برگشت بود که تو رو دیدم. تو رو که نه. یک پشته نایلون رو دیدم. وایسادم، شایدم خشکم زد. با تعجب نگاه میکردم. شک داشتم که زیر نایلون چیه. کم کم حدس میزدم خوب احتمالا این طرف  سرشه و اینم احتمالا زانوهاش باشه که جمع شده تو بغلش...آره، اونجا اولین باری بود که دیدمت.  با یه تیکه نایلون، خوابیده بودی کف پارک. باورش برام سخت بود. تو اون هوا، اون هم با لباسای گرم بیشتر از چند دقیقه  نمی شد سوز سرما رو تحمل کرد. اونوقت تو چطور راحت گرفتی کف پارک خوابیدی؟ حتما لباست حسابی گرم بوده... حتما شب چیزی خورده بودی دیگه... نکنه یه وقت سر گشنه زمین بذاری...

خوب پس چرا تاحالا نیومدی جلو؟ چرا تا حالا هیچی نگفتی؟ ترسیدی شرمنده شم هان؟ ترسیدی غم دیدنت روی دلم بمونه؟ نگران بودی به ادعای مسلمونی مون بر بخوره؟ می خواستی از خوشی هامون کم نکنی؟ ترسیدی بهت جواب رد بدن؟ فکر کردی با کمک به تو چیزی از ثروتمون کم میشه؟ نه، پس چی؟!

آهان نکنه میخواستی روی ما رو کم کنی؟ میخواستی ببینی چشمای ما کی باز میشه؟ می خواستی اثبات کنی میشه به هیچ چیز دنیا دل نبست؟ می خواستی ثابت کنی اوستا کریم میرسونه؟

حالا هرچی، دلیلش هر چی بود، هر چی هست؛ می خوام من رو ببخشی و دیگه خودت رو ازم قایم نکنی.

ممنونم


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

Old Memories


Do you remember once I said,

“Some people are like batch of flowers;

you have to resist not to embrace”

My resistance is, not to look

When I’m standing close to those

Do you remember once you said,

“The purity of attention grows

in a wholehearted relation”

I do believe it has been growing,

since the very moment we have had seen.

“I believe in what you say
and I believe in today”


“O Lord, bless us with more!”


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

سلام به فرشته های روی زمین




خورشید خود را در من میبیند و من خود را در چشم فرشته های روی زمین.آنها که از پس گرفتاری های زمینی شان، سر به آسمان بلند کرده و مرا مینگرند.
چه دستشان در دست دوستی نزدیک باشد چه دلشان در بر دلداری دوردست. تو گویی برای شان آیینه ای هستم که یکدیگر را در آن می بینند، انگار برای همین است که به من زل میزنند برای همین است که مبهوتم میشوند. من اما از این بالا، بینهایت خوشحالم که چهره معصوم تک تکشان را می بینم شادمانم که میتوانم آنها را یکی یکی به هم وصل کنم. شاید باورش سخت باشد اما چند وقتی است گمان میکنم خورشید هم در این میان، به دنبال ستاره ای در آن دورترهاست. در پی یاری نورانی، یاری نوارنی تر از خود. انگار همگان با تمام توانشان در این تاریکی میتابند، تا یارشان را پیدا کنند تا یارشان پیدایشان کند. همه می دانند که آن دیگری هست و در جستجویشان. اما باز انگار در من خیره میشوند تا شاید نشانی از روی ماهشان بگیرند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ

مردمک


مردمک

در خود خیلی حرف دارند این چشم ها،

درست در وسط شان سوراخی هست که انگار راه دارد تا تهِ تهِ دل آدم. برای همین هم اگر بخواهی مردم را خیلی کوتاه و خلاصه بفهمی، کافیست در مردمک شان نگاه کنی! آنجاست که می توانی بفهمی که شادند یا نگران، آرام اند یا گرفته، قدردان اند یا پرتوقع، جسورند یا حقیر، مومن اند یا آشفته، امیدوارند یا شرمگین، با ذوق اند یا خمود، عاشق اند یا دلشکسته، کنجکاو اند یا سردرگم، خندان اند یا غمگین. آنجاست که می توانی خودت را در مردمک دیگری ببینی. ببینی که تو چه چیزها برایش آورده ای. پیامت از جنس عشق و شور و گرمی و آرامش است یا از جنس جنگ اعصاب و رخوت و سردی و افسردگی. انتخاب با ماست که این باشیم یا آن، که اصلا نگاه کنیم در عمق جانها یا نه. که خود را در مردمک عزیزانمان ببینیم یا نه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیچ