تند تند می زد به در، اما خیلی کم رمق. به سختی می شد شنید. انگاری نایِ در زدن هم نداشت. شانس آورد که خونه ساکت بود. در رو باز کردم. مثل یخ، خشک شده بود تو این سرما. انگار در خیلی ها رو زده بود و امان خواسته بود. حالا یا صداش رو نشنیده بودن یا ترسیده بودن در رو به روش باز کنن. بگذریم، خیلی وقت بود مهمون من هم نشده بود. راش دادم تو، از هوای گرم خونه تا ته ریه هایش را پر کرد. خواستم  بیارمش تو پذیرایی، اما راهش رو کشید یه راست رفت تو اتاق کنجیه، در رو هم محکم زد به هم. خواستم یه چیزی بهش بگم، با خودم گفتم ولش کن، مهمونه دیگه، بذار هرکاری دلش خواست بکنه. چند ساعت ساکت ساکت بود تو خلوت خودش بود، شاید تو فکر و خیالای جورواجور. کم کم صدای هق هق اش با سوز و سرما از زیر در اتاقش زد بیرون. یکهو حس کردم خونه خیلی سرد شده. پا شدم یه چای قندپهلو دم کردم و رفتم سراغش. چراغو روشن کردم، جای اشک، دوده ی  رو صورتش رو مشخص میکرد. نگاه لغزونش پر بود از خجالت. گفتم راحت باش، خونه ی خودته. پاشو بریم بشینیم زیر کرسی، یه چایی بزنیم. جلوتر از من پرید و پتو رو کشید رو خودش. هنوز می لرزید. رفتم آلبومای قدیمی رو آوردم و با هم  شروع کردیم به ورق زدن. بیشتر عکسها رنگی بود تک توک هم عکسهای سیاه سفید پیدا میشد. کم کم لپاش گل انداخت. دیگه دستا و پاهاش هم گرم شد. همین که حالش جا اومد، زودی بلند شد، تشکر کرد و خداحافظی. به همین سادگی. دم در، موقع رفتن، تو چشماش، دیدم اون برق شادی رو. به دنیا می ارزید...